
ظهر روز جمعه است، مادر کنار اجاق گاز ایستاده و مشغول درست کردن ناهار است، آخرین ناهار برای فرزند دلبندش و فرزند آخرین حدیث نبوی را میخواند با این مفهوم که قدر علمای ربانی و مشایخ دین را بدانید!
و بعد از صرف ناهار با عجله به همراه پسرخالهاش از خانه خارج میشود و به مصلی برای ادای نماز جمعه میرود.
دو ساعت بعد خبرهایی در محله میپیچد، البته در همهی محلههای شهر زاهدان، زنگ گوشیها به صدا در میآیند، چون آژیر خطر!
همه نگران و پریشان به طرف مصلی حرکت میکنند، مردی و مردانی از هر خانهای برای ادای نماز جمعه به مصلی رفتهاند، بعضی به خانههایشان برگشتهاند و محلهشان، اما بعضی چشمها را منتظر به چهارچوب در دوختهاند.
حال و هوای عجیبی است، همه در تکاپو و تلاشند تا خبری که منبع موثقی داشته باشد از مصلی و مسجد مکی به دست آوردند.
در همین حیصو بیص یکی به گوشی مهاجر (برادر متین) زنگ میزند و خبرهای ناگواری میدهد، از کشته شدن و زخمی شدن تعداد زیادی از نمازگزاران در مصلی.
مادر با شنیدن این خبر سرش را به طرف آسمان بلند میکند و با فریادی از ته دل میگوید: «خدایا! من متینم را به تو سپردم، تو خودت حفاظتش کن!» ناگهان به یاد حرف متین میفتد که همیشه میگفت: خداوند همه جا حضور دارد، نیازی نیست ما سرمان را به سوی آسمان بلند کنیم.
مادر نگران و آشفته به خواهرش زنگ میزند تا خبری از متین بگیرد، اما او میگوید پسرش (همراه متین) تنها به خانه برگشتهاست، نگرانیها بیشتر میشود، خانواده و دوستان برای پیدا کردنش به مصلی و مسجد میروند، اما او را پیدا نمیکنند، تا اینکه مادر به همراه فرزند دیگرش به بیمارستان نبیاکرم میرود، اما او را آنجا هم پیدا نمیکنند، سپس به بیمارستان خاتم میروند، در بدو ورود چشم مادر به زخمیهای زیادی میفتد که غرق در خون در گوشه و کنار راهروی بیمارستان افتادهاند، به هر طرف میدود تا فرزندش را پیدا کند، نام و نشانش را میدهد، پرسنل و پرستاران با خونسردی تمام میگویند: «بگرد توی همین زخمیها پیدایش کن!» او به همه جا سر میزند جز سردخانهی بیمارستان.
آخر ناامید از بیمارستان خارج میشوند، آن روز تا قبل از تاریکی هوا همه جا میگردند، مادر خواهش و التماس میکند که او را به مسجد مکی ببرند، وقتی وارد خیابانهای خیام و مکی میشوند، تازه به عمق فاجعه پی میبرند، با خیابانهای جنگزدهای مواجه میشوند که در عرض چند ساعت چنین ویران و خراب شدهاند؛ شیشههای شکسته در و پنجرههای خانهها و مغازهها و دیوارهای آغشته به خون جوانان و دودی سیاه که آبی آسمان را پوشاندهاست، همه و همه خبر از جنایت هولناکی میدهد!
آنها دوباره از همان مسیر به خانه برمیگردند با این خیال که متین جز بازداشتشدگان است.
آن شب را با دلهره و نگرانی سپری میکنند، تا اینکه صبح روز بعد دوباره به گشتن ادامه میدهند، مادر به همراه مهاجر و یکی از بستگان متین دوباره به بیمارستان خاتم میروند.
این بار در میان کشتهشدگان او را جستجو میکنند، تا اینکه گمشدهشان را آنجا در سردخانه پیدا میکنند.
گمشدهای که با پیدا شدنش دل پر آشوب مادر آرام میگیرد، این مادر نمونه و اسوهی صبر آن لحظه را چنین روایت میکند: «روز جمعه وقتی متین با عجله از خانه رفت، نتوانستم با او خداحافظی کنم، چون من به دنبال کفشهای پسر کوچکترم میگشتم، چون او هم میخواست به همراه آنها برود، اما انگار قسمت نبود که او به مصلی برود، تا اینکه خبر را شنیدم، دلشوره گرفتم، آرام و قرار نداشتم، بلند شدیم و به همراه پسر و دیگر بستگان به همه جا سر زدیم، اما خبری از او نبود، تا روز شنبه وقتی که متین را در سردخانه پیدا کردند به پسرم که به همراه من در ماشین جلوی در بیمارستان نشسته بود، زنگ زدند، پسرم رنگ از چهرهاش پرید رو به من کرد و گفت: « مادر! دلت را بزرگ کن! متین شهید شد.»
من آن لحظه حس کردم، مثل یک دیواری از درون فرو ریختم و شکستم، تنها کلماتی که بیاختیار بر زبانم جاری شد، «انا لله و انا الیه راجعون» بود. و بعد به پسرم گفتم من را به سردخانه ببرد، او ابتدا مخالفت کرد، اما وقتی در من صبر و آرامش را دید، من را داخل سردخانه برد، فضای تاریک و سرد آنجا در نظرم روشن و نورانی بود، چون متینم آنجا بود، در کمال ناباوری همراهانم صورتش را بوسیدم و شهادتش را تبریک گفتم!
چشمانش نیمهباز بود، انگار که خواب باشد، شروع کردم به درد و دل و شکایت کردن که چرا از دیروز تا حالا من را نگران کردهاست؟! و بعد به او گفتم که از خداوند برایم صبر طلب کند، چون من یک مادر هستم و درد فرزند سنگین و کمرشکن!
وقتی همراهانم من را در آن حال دیدند که با متین صحبت میکنم، شروع به گریه و زاری کردند، اما من آنها را به صبر دعوت کردم، رفتار من برای همه غیرمنتظره بود، فکر میکردند من دچار شوک شدهام اما من مدیون و سپاسگزار خداوندم هستم که در آن لحظات به من آرامش و سکینهی قلبی عطا نمود.
شهید را از سرد خانه بیرون آوردیم. خون زیادی از جای زخمش که بین کمر و کلیهاش بود، میآمد. سرش را در ماشین روی سینهام گذاشتم، بوی خوش شهادتش را استشمام میکردم و این بو قلبم را آرام میکرد، مثل سخنان زیبایش که وقتی پریشانی به سراغم میآمد او با خواندن حدیث و چند سطر از کتابهای دینی حالم را خوب میکرد. و اما امروز تنها چیزی که حال من و دیگر خانوادههای شهدا را خوب میکند، این است که آمران و عاملان این جنایت به سزای اعمالشان برسند!
بچههای ما بیگناه کشته شدند. بدون اینکه جرمی مرتکب شوند. در این یکسال خیلیها با ما همدردی کردند، اما بار سنگین روی دوش جناب مولانا بود. ایشان پدر دلسوز این ملت هستند و مایهی دلگرمی همهی ستمدیدگان ایران و جهان. ما همیشه در کنار ایشان هستیم و خواهیم ماند.»
روایتی که گفته شد، روایت شهادت «متین قنبرزهی» یکی از شهدای جمعهی خونین بود.
متین هجده سال بیشتر نداشت. مهر سال گذشته که خزان عمرش شد، او باید روی نیمکت سال یازدهم مینشست. او به سختی خود را به دورهی دبیرستان رسانده بود. طعم تبعیض را در دوران مدرسه چشیده بود. با وجود پذیرفته شدن در رشتهی علوم تجربی او را وادار به تحصیل در رشتهی علوم انسانی کرده بودند و او به ناچار و خلاف میلش در این رشته، تحصیل را ادامه داده بود.
شرایط زندگی سخت باعث شده بود تا او از سال چهارم دبستان در کنار درس خواندن شاگردی و کارگری کند. و این اواخر سر ساختمانی مشغول کارگری و بتنریزی بود. اما با همهی ناملایمات زندگی او علاقهی خاصی به تحصیل علم و دانش داشت. دوست داشت، در آینده وکیل یا معلم شود تا به مردم این استان خدمت کند. او از حافظهی قوی و قدرت یادگیری بالایی برخوردار بود. جزء سیام قرآن کریم را حفظ نموده بود. به خواندن کتابهای دینی علاقهی زیادی داشت. او جوانی متدین و بااخلاق بود. نشست با علما را دوست داشت و به همه احترام میگذاشت. مخصوصا ارادت خاصی به شیخ الاسلام جناب مولانا داشت و خود را همیشه سرباز ایشان و مدافع راه حق میدانست.
شخصیت شهید متین، این جوان خردمند و دلیر که تکبیرگویان روحش به ملکوت اعلی پیوست، را میشود در ابیاتی که همیشه ورد زبانش بود، جستجو کرد.
پوریای ولی گفت صیدم به کمند است
همت داوود نبی، بخت بلند است
گر طالب فیضی افتادگی آموز!
هرگز نرسد آب زمینی که بلند است.
روح همهی شهدای گرانقدر جمعهی خونین شاد و یادشان گرامی باد.
✍ام احسان