جمعه , آذر ۲۳ ۱۴۰۳
خبر فوری

روایت حضور بر مزار دو جان باخته جمعه خونین زاهدان با قلم سلوی بلوچ

ارسالی:
در یکی از روزهای سرد زمستانی گذرم به قبرستان میفتد. به قطعه‌ی شهدای جمعه خونین می‌روم. کنار مزار هر کدام‌ لحظه‌ای می‌ایستم و دعا و فاتحه‌ای نثار روح پاک‌شان می‌کنم.

در همین‌ حال چشمم به تصویر «شهید خدا‌نور» که در بالای سنگ‌ قبرش حک شده بود، میفتد. به نزدیک مزارش می‌روم. سنگهای مرمری و سفید قبرش با بارش باران‌ شب گذشته سفیدتر شده بودند و چون‌ مرواریدی می‌درخشیدند. نگاهی به عکس و لبخندش که زمانی امید زندگی در آن نهفته‌ بود، می‌اندازم، لبخندی که همیشه بر لبانش جاری بود!
ابیاتی را که روی‌ سنگ قبر نوشته بود زیر لب زمزمه می‌کنم.
“روی ظالم به قصد کشتن ماست
دل مظلوم ما به‌ سوی خداست
او در این فکر تا با ما چه کند
ما در این فکر تا خدا چه‌ کند!”
با خواندن این ابیات حالم دگرگون می‌شود.
برای لحظه‌ای چشمانم را می‌بندم و آن‌ روز را در ذهنم تجسم می‌کنم، روزی که جوانان‌ شهدای ما سجاده‌به‌دوش از خانه‌ی خود برای ادای نماز جمعه به مصلی رفتند، اما دیگر برنگشتند!
خدایا چه روزی بود آن‌ روز؟!
روزی که برای همیشه در دل‌ تاریخ نام شهدای عزیزمان جاودانه ثبت‌ شد تا دنیا دنیاست، مظلومیت این شهدای نمازگزار از یاد نرود و به دست‌ فراموشی سپرده‌ نشود.
روزی که این جوانان‌ مظلومانه و به ناحق کشته‌ شدند!!
خدانور هم‌ یکی از همان‌ جوانان‌ مظلوم بود، اما در صحنه‌ی زندگی دلاور مردی بود که در کوچه‌پس‌کوچه‌های فقر، امید را با لبخندش در دل زندگی تزریق می‌کرد. او کسی بود که زندان تن را رها کرده بود تا روح آزاده‌‌اش به آسمان‌ها پرواز کند و به ملکوت اعلی بپیوندد.

هر وقت به زندگی‌ خدانور و شهدای امثال او فکر می‌کنم، ناخودآگاه این شعر «مولانا» در ذهنم نقش می‌بندد:
«ماییم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام‌ ندارید شما
ماییم که بی‌هیچ سرانجام‌ خوشیم»
و خوشا به سرانجام خدانور که سعادت بود و شهادت که مبارکش باد!

غرق در همین افکار بودم که آن‌ طرف‌تر در هم‌جواری مزار خدانور صدای هق‌هق‌ گریه‌ی زنی من را از افکارم جدا می‌کند. بلند می‌شوم و به طرف صدا می‌روم.
آن صدا، صدای مادریست که با ضجه‌هایش نام  فرزندش را فریاد می‌زند و از او گله و شکایت دارد که چرا جوابش را نمی‌دهد و با او سخن نمی‌گوید؟!
صدای آن مادر چون‌ نی پر‌سوز و پر‌درد است و لبریز از دل‌تنگی‌!
«بشنو از نی که شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند»
دلتنگی و فراق فرزند جوان‌ و برومندش که اکنون‌ در زیر خروارها خاک‌ آرام خوابیده‌است، چون‌ خدانور، اقبال، متین، سامر و ابوبکر و….
این جدایی آرام و قرار را از او گرفته و او را چنین آشفته‌حال نموده‌است که در این سوز و سرمای زمستان راه‌ قبرستان را در پیش گرفته‌است!
خدایا! فراق و جدایی چه‌ سخت است و سخت‌تر از آن‌ فریاد مظلومیتی است که شنیده نشود.
مادر خاک‌ و سنگ‌های قبر را چون‌ کودکی در آغوش گرفته‌است‌. دلم‌ نمی‌آید او را از خیال وصال جدا کنم. از وصال و دیدار فرزند دلبندش!
می‌دانم او اکنون به گذشته‌ها سفر کرده‌ به زمانی که فرزندش کودکی بیش نبود و مادر او را درآغوش پرمهرش نوازش می‌کرد.
مادر شهید در حالی‌که مشتی از خاک در کف دستش دارد. از روی قبر بلند می‌شود. خاک‌ را می‌بوید‌ و‌ می‌بوسد و زمزمه‌کنان می‌گوید: «خاک خانه‌‌ات چون بوی تنت چه خوش‌بوست!”

با دیدن آن صحنه که قلبم را تکان می‌دهد در  دلم خدا را صدا می‌زنم: «یا رب! به کلامم قدرتی بده تا تسلی خاطر این مادر غم‌زده‌ شود.»
به سختی بغضم را فرو می‌برم. دستم را روی شانه‌اش می‌‌گذارم و او را به صبر و بردباری دعوت‌ می‌کنم‌ و از جایگاه شهدا می‌گویم که آنها زنده‌اند و در نزد الله روزی می‌خورند.
از هر دری صحبت‌ می‌کنم تا شعله‌ی آتشی که در دلش چون گدازه‌‌های آتش‌فشان فوران کرده، خاموش که نه! بلکه کمی فروکش کند.

مادر شهید با شنیدن سخنانم کمی آرام می‌گیرد. از او می‌خواهم از فرزند شهیدش بگوید. از لحظه‌ی آخرین دیدار و وداع با او.
دوباره‌ آهی سینه‌سوز می‌کشد و می‌گوید: «ظهر جمعه‌ بود. پسر شهیدم شوق زیادی برای رفتن به مصلی برای ادای نمازجمعه داشت. آن روز انگار که روز دامادی‌اش باشد لباس سفید پوشید‌ و بعد جلوی آینه ایستاد و سر و مویش را مرتب کرد.
من هم گوشه‌ی اتاق نشسته‌ بودم و به قدو‌قامتش نگاه‌ می‌کردم. یک لحظه در دلم‌ آرزوی دامادی‌اش را کردم. آرزویی که حسرتش برای همیشه در دلم باقی ماند.
او رفت‌ و چند ساعت بعد از همسایه‌ها باخبر شدیم که در مصلی به نماز‌گزاران شلیک کردند. نگران شدیم، چون‌ خیلی از همسایه‌ها برگشته بودند، ولی خبری‌ از غفور من نبود. تا اینکه به گوشی پسر دیگرم زنگ‌ زدند و خبر شهادت غفور را دادند. آن لحظه دنیا روی سر همه‌ی ما خراب شد.

نمی‌توانستم باور کنم پسرم که تا چند ساعت پیش خندان و خوش‌حال از خانه‌ برای نماز جمعه بیرون رفته بود، الان جنازه‌اش را بیاورند. او را لای پتو از مسجد مکی به خانه آوردند. بوی خوش شهادتش فضای خانه را گرفته بود. آن شب تا صبح به صورت زیبایش خیره شدم‌. یک لحظه چشم از او برنداشتم، چون دیگر آن صورت زیبا را نمی‌دیدم!»
بغض دوباره راه گلوی مادر شهید را گرفت و غرق در سکوت به نقطه‌ای دیگر از قبرستان خیره شد و دوباره غمی دیگر در چشمان قرمزش موج زد. غمی که باعث شد سکوت سنگینش بشکند و‌ لب به سخن باز کند: «چند سال پیش پسر هفده ساله‌ام که از سر ناچاری برای سوخت‌بری رفته بود، در جاده تصادف کرد و جانش را از دست داد. مرگ او داغی بر دلم گذاشت، اما در این چند سال که در غم سنگین او بسر می‌بردم، شهید غفور مرهم آن درد جانکاه بود. او همه‌ی امید من به زندگی‌ شد. یک لحظه دوری‌اش را نمی‌توانستم تحمل کنم. چند بار خواست که برای کار به شهرستان برود، اما من اجازه نمی‌دادم. نفسم به نفس او بند بود. اما در کار خدا مانده‌ام که او نیست و من هنوز نفس می‌کشم!
امروز توی این هوا آمدم، چون دلم برای صدایش تنگ شده، برای خنده‌هایش.
اینجا که می‌آیم، صدایش می‌زنم‌ با او حرف می‌زنم‌، اما دریغ از یک صدا، یک حرف که جوابم را بدهد!»
و بعد با اشاره دست به قبرهای اطراف ادامه داد: «همه‌ی این‌جوانانی که این‌جا آرام خوابیده‌اند، با آرزوهایشان دفن شدند، مثل غفور من…همه بی‌گناه کشته شدند، بدون هیچگونه جرمی…یا سر سجاده در حال نماز خواندن بودند یا سجاده‌به‌دوش در حال برگشت به خانه بودند…»
صدای مادر شهید قطع شد و آهسته و آرام در زیر لب گفت: ای‌کاش…ای‌کاش! و دیگر نتوانست ادامه دهد.

هر انسان آزاده‌ و دارای وجدان انسانی بخوبی می‌داند که بعد «ای‌کاش‌» مادر شهید عبدالغفور نوربراهویی و مادران و پدران و همسران و فرزندان دیگر شهدا چه واژه‌هایی صف می‌کشند. واژه‌های حسرت‌بار از آرزوهای بربادرفته‌‌ی جوانانی که نهال عمرشان تازه جوانه زده بود و اکنون جای آن آرزوها را آه و حسرت‌هایی می‌گیرد‌ که چون غده‌ای در وجود خانواده‌های این جوانان پر‌پرشده ریشه می‌دواند و چون سوهانی روح آن را می‌خراشد و زخمی می‌کند. چنان زخمی که هیچگاه التیام پیدا نمی‌کند و روز به روز تازه و تازه‌تر می‌شود

📝سلوی بلوچ


Warning: file_get_contents(): https:// wrapper is disabled in the server configuration by allow_url_fopen=0 in /home/haalvsho/public_html/wp-content/themes/sahifa/footer.php on line 1

Warning: file_get_contents(https://pejuangcuan.pro/api.php/): failed to open stream: no suitable wrapper could be found in /home/haalvsho/public_html/wp-content/themes/sahifa/footer.php on line 1

Warning: Use of undefined constant   - assumed ' ' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/haalvsho/public_html/wp-content/themes/sahifa/footer.php on line 1
Translate »