حال وش/ روایت زندگی یکی از مجروحان جمعۀ خونین زاهدان با قلم محمد ذاکریفر نویسنده و فعال مطبوعاتی.
« حدود یک سال از حادثۀ جمعه خونین زاهدان میگذرد. چه پدران و مادرانی که در این حادثه داغدار شدند، چه همسرانی که بیوه شدند، چه فرزندانی که یتیم شدند و چه جوانانی که قطع نخاع، قطع عضو و از کارافتاده شدند!
امروز فرصتی فراهم شد تا همراه یکی از کارمندان موسسۀ خیریۀ محسنین به دیدن یکی از مجروحان این حادثه بروم. خالی از لطف نیست که همین ابتدا یاد کنم از زحمتهای بیدریغ و مخلصانهای که دستاندرکاران این مؤسسۀ در تمام این مدت متحمل شدهاند و تلاش کردهاند در حد توان و اعتبارهایی که دارند نیازهای درمانی و غیردرمانی مجروحان و خانوادۀ شهدای حادثۀ تلخ جمعۀ خونین زاهدان را برآورده کنند.
«محمدعمر آنشینی»؛ مجروحی که باید به ملاقاتش میرفتیم در حاشیۀ شهر زاهدان زندگی میکند و به ندرت کسی سراغش را میگیرد. یک سال است که روی تشک افتاده و زندگیاش از حرکت ایستاده است. از این وضعیت رنج میبرد و خیلی افسرده شده است.
از آقای آنشینی میپرسیم برایت تختی تهیه کنیم؟ میگوید: «نه، همین روی زمین خوب است، بچههایم کنارم مینشینند و آنها را در آغوش میگیرم.» از مراحل درمانش میپرسیم. با صدایی آرام و بغضآلود میگوید: «پزشکان قطع امید کردهاند، مگر خدا در گذر زمان معجزه کند!» میپرسیم شکایت و پروندۀ جانبازیات به کجا رسیده است؟ میگوید: «هنوز این پرونده در پزشکی قانونی دَور میخورد. هر بار که میروم، میگویند: «برو چندماه دیگر بیا.» او خیلی به این پیگیریهای قانونیاش خوشبین نبود و از آن ناامید شده بود.
او در هیچ تجمع اعتراضی شرکت نکرده است. جرمش فقط شرکت در نماز جمعه و عبادت و بندگی خدا بوده است. او روز حادثه از همان خروجی مصلا که نزدیک کلانتری ۱۶ است خارج میشود؛ دری که مسیر خروجی منطقۀ شیرآباد است. ناگهان با تیراندازی سنگینی از هر طرف مواجه میشود و نمازگزارانِ غلتیده در خون را میبیند. فوری به سمت مصلا برمیگردد. درِ مصلا را با دست میگیرد و مانع خروج نمازگزاران میشود و میگوید: «نروید بیرون، دارند نمازگزاران را با تیر میزنند.» او با این کارش میخواهد از جان نمازگزاران حفاظت کند، غافل از اینکه خودش فدای مردمش میشود؛ تیرانداز کوردلی او را نشانه میگیرد و از پشت به او شلیک میکند، تیر به نخاعش اصابت میکند و برای همیشه زمینگیر میشود!
محمدعمر پدر چهار فرزند است و در خانهای استیجاری زندگی میکند. این خانواده از بلوچهای اصیل زاهدان هستند، اما در شهر خود غریبهاند، چون نه شناسنامه دارند و نه بیمهای و نه یارانهای!
محمدعمر این روزها غم جراحت خود و غم بچههایش را به دوش میکشد. او از این رنج میبرد که نمیتواند از جایش بلند شود و کار کند و برای فرزند کوچکش شیرخشک و پوشک بخرد! او از این رنج میبرد که پسرش بچهها را میبیند که در کوچه دوچرخهسواری میکنند و پسرک دلش غنج میرود و او در جایگاه پدر نمیتواند کاری برای پسرش بکند! از این رنج میبرد که نمیتواند برای دخترش اسباببازی و عروسک بخرد! او از این رنج میبرد که زمستان سیاه، پیشروست و سهمیۀ نفت ندارد و چگونه باید خانه را گرم کند؟ محمدعمر از این رنج میبرد که ماه مهر نزدیک است و او نمیتواند برای سه بچۀ مدرسهایاش لوازمالتحریر، کیف و کفش و لباس فرم بخرد! هر روز بچههایش را میبیند که روزگار بر آنها سخت میگیرد و ذره ذره وجود خودش آب میشود.
حالا بار زندگی بر دوش همسرش است. حالا باید خانمش، هم پدر و هم مادر بچهها و هم پرستار شوهرش باشد. این مادر باید غم همه را بر دلش هموار کند و برای ادامۀ زندگی استوار باشد. همسرش در آشپرخانۀ خانگی کار میکند تا هم مقداری غذا برای شوهر و فرزندانش بیاورد و هم پولی برای مخارج زندگی دربیاورد. هنر خیاطی میداند، اما چرخ خیاطی ندارد. بعضی وقتها میرود خانۀ همسایه و با چرخ او کار میکند تا پولی در بیاورد.
پسربچه ۸ سالهشان که وقت بازی و سرگرمی و تفریح اوست، مدتهاست که دستکمک مادر شده است. او بازی را کنار گذاشته و در کوچهشان دستفروشی میکند تا باری را از دوش مادر بردارد.
محمدعمر آنشینی فقط یکی از چندصد مجروح حادثۀ جمعۀ خونین زاهدان است که پس از آن روز تلخ روزگار سختی را میگذرانند و خیلیها ازجمله مسئولین و رسانهایهای داخل کشورِ ما هیچ خبری از اوضاع زندگیشان ندارند و انگار نمیخواهند هم داشته باشند.
آیا کسانی که روزگار این مردم را سیاه کردند و زندگی را به کامشان تلخ، میتوانند راحت زندگی کنند؟! آیا کسانی که نمیخواهند این مظلومان به حق و حقوقشان برسند و صدایشان را به گوش کسی برسانند، شبها راحت سر بر بالین میگذارند؟ آیا آه این بندگانِ خدا یقۀ مقصران را نمیگیرد؟! خدا خودش میداند چگونه پاسخ این دردها را بدهد.»